من آن مفلوک بی جانم، که از یارم پریشانم
که باید بود،چه باید بود، نمی دانم نمی دانم
از آبادی به ویرانی، ز نورانی به ظلمانی
کجاست آن لعل یمّانی، نمی دانم نمی دانم
خراب و واله و حیران،چو کشتی بر سر طوفان
رهاشیم از دل دریا؟؟، نمی دانم نمی دانم
به تاراج ار دلم بردی،رها کردی بر دردی
چگونه بگذرم از تو؟!!، نمی دانم نمی دانم
نصیحتگو بگو گل کو ،همان محبوب جانم کو؟
سر بازار؟ سر کوچه؟ نمی دانم نمی دانم
به های و هوی ما ننگر، به خوناب دلم بنگر
به ظاهر بنگری ما را؟؟ نمی دانم نمی دانم
اگر شاهیم اگر بنده، وگر شهباز و فرخنده
بهوشم یا که بیهوشم،نمی دانم نمی دانم
«شاعر سکوت»